مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:" دختر خوب چرا گریه می کنی؟"
دختر گفت:" می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است." مرد لبخندی زد و گفت:" با من بیا، من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی."
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوش حالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت:" می خواهی تو را برسانم؟" دختر گفت:" نه، تا قبر مادرم راهی نیست!"
مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
منبع: مجله ی تعطیلات سبز؛ شماره ی 101؛ نیمه ی اول دی ماه 1391؛ صفحه ی 21
نوشته شده توسط Designer | لينک ثابت |چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:,